نازترین نینی دنیا | ||
|
سلام دخترکم. خوبی مامانی؟ شما الان یه هفتس وارد ماه ششم جنینیت شدی. هوراااااااااااااااا
امروز تاسوعا است و بابایی شیفته و من و تو توی خونه تنها هستیم. امشب قراره خاله ریحان و عمو فرید بیان پیشمون. و بابایی هم باید جمعه بره ماموریت و من و تو رو میذاره خونه مامانم اینا. 20 روز بابایی رو نمیبینی. میدونم دلت واسش تنگ میشه ولی باید تحمل کنی دیگه.
سلام دخترم. خوبی مامانی؟
این روزا داری محرم رو از توی دل مامانی تجربه میکنی. سال بعد که خودت هستی و همه چیز رو خوب میبینی و حس میکنی. امشب من و بابایی رفتیم مسجد واسه عزاداری. اونجا پر از بچه های کوچولو شیطون بود تو صدای اونها رو شنیده بودی و هی وول میخوردی. فکر کنم میخاستی بیای بیرون و باهاشون بازی کنی.
اولین غذای نذری امام حسین رو هم خوردی عزیزم.( یه قورمه سبزی خیلی خوشمزه)
امروز من و بابایی برات چند دست لباس نوزادی خیلی خوشگل گرفتیم. خیلی دوسشون دارم. کی میای من اینارو توی تن تو ببینم و حال کنم.
سلام دختر خوشگلم. خوبی مامانی؟ امروز برای اولین بار بابایی تکون خوردن شما رو از رو شکمم دید. کلی خوشحال شد و ذوق کرد. مرسی که باباییت رو خوشحال کردی و دوسش داری. مامان برای شما نخ گرفته که بافتنی های خوشگل درست کنه برات عسلم. تا حالا یه شال و 2 تا کلاه و یه پاپوش برات بافتم. عکسشو میذارم که ببینی و خاله ریحانت هم ببینه که چقدر خوشگلن!!!! مامان فدات بشه تکونات دیگه بیشتر شده و بعد از غذا خوردنم حسابی وول میخوری.
مواظب خودت باش چون هوا خیلی سرد شده و مامان سرما خورده و هی عطسه میکنه. همش نگرانتم که وقتی عطسه میکنم چه بلایی سر تو میاد چون دل و رودم میریزه بیرون و زیر دلم درد میگیره.
سلام عزیزکم اومدم بهت عید غدیر رو تبریک بگم.
فردا داریم میریم تهران. مواظب خودت باش. سفت به دل مامان بچسب. راستی دیشب که برات آهنگ موتزارت گذاشته بودم خوشت اومد و حسابی تکون خوردی!!!! تا حالا انقدر تکون نخورده بودی فدات بشم. بهت نگفته بودم مامان جون و باباجونت( پدر و مادر بابایی) واست دو تا النگو یه گوشواره خریدن. خوش بحالت شده دختر نازم. ایشاللا بیای و با شادی ازشون استفاده کنی. فردا 20 هفتت تموم میشه دوران بارداریم نصف میشه. هوراااااااااااااااااااااااااااا هوا سرد شده مواظب خودت باش گل نازم.
سلام نفسم. خوبی دخترک قشنگم؟ مامانی واست بگه که شکمم دیگه داره بزرگ میشه و کم کم نشون میده که یه دختر ناز توش خوابیده!!!! اینم عکس شکم مامانی تو ماه پنجم:
عزیزترینم شما الان باید 420 گرم باشی و قدت هم حدود 25 سانتیمتر. دیگه داری واسه خودت خانومی میشی. مواظب خودت باش و واسه مامان و بابا هم دعا کن. تو خیلی به خدا نزدیکتری از ما. دوست دارم دختر نازنازی من.
سلام عزیز دخملم. به خاطر شرایط نا مناسب جوی و جاده ها سفرمون رو این هفته کنسل کردیم و انداختیم هفته بعد.
امروز هم میخایم بریم خونه مامان جون و بابا جونت. مواظب خودت باش و بهت خوش بگذره.
سلام دختر نازم. خوبی نفس مامان؟
دیشب داشتم با بابایی حرف میزدم یهو حس کردم یه چیزی زیر دلم تکون خورد ولی باورنکردم که خودت باشی برای همین به بابایی هم نگفتم که الکی خوشحال نشه. ولی الان که پای کامی بودم قشنگ حس کردم که تکون خوردی!!!! مامانی ازت ممنونم که منو خوشحال کردی و بالاخره تکون خوردی. از خدای مهربون هم ممنونم که تو این روز عید قربان بهم قشنگترین عیدی رو داد و تو رو برای اولین بار حس کردم.
راستی عیدت مبارک عزیزترینم. البته صبح که بابا داشت میرفت سر کار عید رو به هر دومون تریک گفت و منم به تو و بابایی تبریک گفتم.
مامان فدات بشه ازین به بعد قراره بیشتر حست کنم. راستی فردا داریم میریم تهران خونه مادر جون و پدر جون. 5 شنبه هم نوبت دکتر داریم. دیگه سفارشت نکنم مواظب خودت باش و سفت به دل مامانی بچسب. خوب عسلم؟؟؟؟
خوب من برم به بابایی زنگ بزنم و این خبر خوش رو بهش بدم اونم ذوق کنه. دوست دارم دخترکم ، خوب غذا بخور و بزرگ شو........
سلام دخترکم. خوبی مامانی؟ بالاخره ماه چهارم هم تموم شد و وارد ماه پنجم جنینیت شدی. بهت تبریک میگم. امیدوارم روزهای عمرت یکی پس از دیگری طی بشه و همیشه سالم و شاد باشی. من و بابایی منتظریم تا 9 ماه تموم بشه و بپری بیرون تو بغلمون. چند روزیه سوزش سر معده گرفتم. شبا بیشتر میشه. دو سه شبه نشسته میخوابم ، وقتی دراز میکشم بدتر میشه. عیب نداره همه این سختی ها فدای یه تار موت. مواظب خودت باش و زود بزرگ شو فرشته کوچولوی من.
سلام عزیز دل مامان. خوبی خوشگلم؟ امروز اومدم برات عکس بچگی من و بابایی رو بذارم. بابایی وقتی بچه بود.مامانی وقتی بچه بود. عزیزکم من و بابایی رفتیم یه سایتی که با دادن عکس خودمون نینیمون رو پیش بینی میکرد. اون گفت که دختر خانم ما این شکلیه. حالا ما منتظریم تو بدنیا بیای ببینیم چقدر شبیه پیش بینی سایت هستی. مامان فدات بشه عسلم.
مواظب خودت باش نفسم.
سلام دختر قشنگ من.
خوبی نازنازی من؟ مامان دلش برات یه ذره شده خوشگلم.
شما میدونی تو سونوی قبلی ( ٢٤ مهر) قدت ١٦ سانتی متر و وزنت ١٧٥ گرم بود!!!
تازه نسبت به نینیهای هم سن خودت وزنت بیشتره عسلم. قربون اون دست و پای تپلت برم من.
عزیزکم دیروز با بابایی رفتیم واست یه بادی شلوار و یه جوراب عروسکی خریدیم. خیلی نازن....
سلام عزیز دل بابا. عصر یکشنبه (24مهر) من و مامانی قبل از اومدنمون به شمال رفتیم سونو تا ببینیم دخملی یا پسمل؟ نمی دونی دو تامون چه حالی داشتیم!!! من که از ته دلم دخمل می خواستم ولی خودمو واسه پسر آماده کردم تا اگه دختر نبودی خیلی ناراحت نشم, وقتی دکتر گفت یه دختر خانم نازه خشکم زد. تا حالا این قد خوشحال نشدم که ندونم از خوشحالی چه کار کنم. چند دقیقه طول کشید تا حالم جا بیاد مامانی هم خیلی خوشحال شدو بهم تبریک گفت.
بعد سونو حرکت کردیم بیایم شمال ,کلی آهنگ شاد گذاشتیم و تو ماشین کلی رقصیدیم . نمی دونم با چه سرعتی و ازکدوم شهرها اومدیم فقط به تو فکر می کردم , به فرشته کوچولویی که تو دل مامانه و دخمل بابا شده. نمی دونی بابایی تو خیالم چه قد نازت کردم, بغلت کردم و بوسیدمت. راستی قبل از اینکه بفهمیم دخملی سه بار اومدی به خوابم که یه دخمل ناز و خوشگل بودی.
مامانی و بابایی خیلی دوست دارن و از اومدنت خوشحالن. زودتر بیا و با خنده هات زندگی و عشق ما رو کامل کن.
سلام عزیزترینم. خوبی مامانی؟ دلم برات تنگ شده نازنینم. میخام برات از دیشب بگم که یه شب بد بود. من از غروب سردرد شدیدی گرفته بودم. بابایی کلی سرم و ماساژ داد و خوب نشد تا 2 شب که بابایی خوابش برد و منم داشتم خودمو به زور خواب میکردم که یهو دیدم حالت تهوع گرفتم.تا از جام بلند شم و خودم رو به دستشویی برسونم مثل برق و باد........... خلاصه راهرو و پارکت به گند کشیده شد. بابایی که از صدای سرفه های من از خواب بیدار شد دوید و اومد. منم که حالم خیلی بد بود داشتم ناخوداگاه گریه هم میکردم. اون بنده خدا هم منو آروم کرد و گفت برم بخوابم خودش همه جا رو ردیف میکنه.منم بعد از عوض کردن لباسام رفتم دراز کشیدم.تازه بابایی بیچاره امروز هم شیفت بود. خلاصه این هم داستان اولین حالت تهوع مامانیت که 3 ثانیه بیشتر طول نکشید ولی خیلی افتضاح به بار آورد. عسلم فردا صبح داریم میریم تهران خونه پدر جون و مادر جون.تو راه مواظب خودت باش. 5 شنبه هم نوبت دکتر تو بیمارستان چمران گرفتم. دوست دارم عسلکم.
سلام به عزیزترینم که 3 ماهه تو دلم لونه کرده. خوشگل مامانی من و بابایی دیروز رفتیم سونو و تو رو توی مانیتور دیدیم خیلی بزرگ شده بودی 7.18 سانت بودی. نمیدونی چقدر از دیدنت و شنیدن صدای تند قلبت ذوق زده شده بودیم.
بابایی صدای قلبتو ضبط کرده و تو خونه هی گوش میده و قربون صدقت میره. دیشب موقع خواب انقدر گوش کرد تا خوابش برد. راستی شیطون مامان نشون ندادی که دختری یا پسر؟ دکتر گفت 2 هفته دیگه معلوم میشه. ولی معلوم نیست دیگه کی بریم سونو. میترسم تو اذیت بشی نفسم. راستی چند روزه که وارد ماه چهارم جنینیت شدی نینی نازم. بهت تبریک میگم و امیدوارم 6 ماه باقی مونده رو هم خوب بگذرونی و سفت به دل مامان بچسبی.
خیلی دوست دارم و بعد از خدا و بابایی تنها امید و عشقمی.
سلام عزیز دل مامانی. امروز 12 هفتت کامل شد. درست 4 هفته از وقتی که شما رو توی سونو دیدیم میگذره. دلم واسه دوباره دیدنت و اینکه ببینم چقدر بزرگتر و نازتر شدی پر میزنه عزیزم. امروز با بابایی رفتیم دکتر و به خواهش من برام سونو هم نوشت و با معاینه گفت رشد شما خوب بوده. اومدیم واسه سونو نوبت گرفتیم که شنبه بریم. راستی هفته قبل که مادر جون و پدر جون و خاله ها اومده بودن خونمون با هم رفتیم رشت خونه خاله ریحانه. اونجا یکم خسته شدی چون رفتیم دهکده سنتی و هوا هم خیلی گرم شده بود. ولی تو نینی قوی هستی و فقط کمر مامان رو فشار میدی که درد بگیره . نفس مامان ، خوب بزرگ شو تا 6 روز دیگه که سونو داریم خودتو به مامان بابا نشون بدی و واسه ما خودتو لوس کنی. قربون اون دست و پای کوچولوت بره مامان. دوست دارم و عاشقتم.
سلام عزیز دل مامان. خوبی؟ من و بابایی دوشنبه رفتیم سونو و تو و قلب نازتو دیدیم که داشت تالاپ تالاپ میزد. خیلی کوچولو بودی( 1.71 سانتی متر). 8 هفته و یک روزت بود. الهی قربونت برم.
خوشگل مامان بابایی واسه عید فطر یه هفته مرخصی گرفت و ما اومدیم خونه پدر جون اینا. خیلی خوشحال شدن. راستی دیروز به خاله مینا و دایی حمید مامان هم گفتیم که تو توی دل مامانی. کلی ذوق کردن و خوشحال شدن.
امروز عید فطره ، عیدت مبارک نفس مامان. ایشاللا عید فطر بعدی صحیح و سالم و تپل و ناز تو بغل مامانی باشی و من و بابایی خنده ها و گریه هاتو ببینیم.
عسل مامان مواظب خودت باش و خوب رشد کن و زود بزرگ شو. دوست دارم و عاشقتم.
سلام عسل مامان. خوبی عزیزم؟ دلم برات یه ذره شده. پس کی میای بیرون که اون روی ماهتو ببینم؟!!!! عزیزم مامانی 25 ام که سه شنبه بود رفت سونوگرافی و برای اولین بار تو توی دل مامان دیده شدی و دیگه مطمئن شدم که هستی و مامان رو سر کار نذاشتی. دکی گفت سنت از اونی که فکر میکردیم کمتره و 6 هفته هستی . پس قلب کوچولوت دیده نشد و باید یه بار دیگه برم سونو. الهی قربونت برم تند تند بزرگ شو و قلبتو قوی کن که توی سونوی بعدی تالاپ تالاپ بزنه و دل مامان آروم بشه که تو سالمی. مامانی فدای اون قلب ناز و مهربونت بشه. راستی همون روز رفتیم خونه مامان و بابای باباییت و به اونا گفتیم که تو تو راهی. بعدم خاله ریحانه و خاله سمیه فهمیدن. همه خیلی خوشحالن. اومدن تو همه رو ذوق زده کرده. الانم سمیرا جون آبجی بابایی اومده پیشم که من زیاد کار نکنم و خسته نشم. الهی قربونت برم میبینی نیومده چقدر عزیز شدی. مامان جونم خیلی دوست دارم. مواظب خودت باش و قوی باش. بوس بوسسس بوسسسسس
سلام قشنگ مامان. خوبی عزیزم. امیدوارم دیروز توی راه شمال زیاد اذیت نشده باشی. مامان که خیلی کمرش درد گرفت. نفسم بالاخره بابایی اومد و ما شدیم یک خانواده شاد 3 نفره. خیلی خوشحالم که با همیم. دیروز بابایی نذاشت به هیچی دست بزنم گفت تو اذیت میشی. همه کارارو خودش تنهایی کرد. نمیدونی چقدر دوست داره. واست میمیره. به دنیا بیای دیگه چه کار میکنه؟!!!! 5 روز دیگه میرم سونوگرافی مامانی. تو رو خدا قلبتو قوی کن که تا اون موقع صداشو بشنوم. بعد از اون من و بابایی تصمیم داریم به مامان جون و باباجون و عمه هات هم بگیم که تو تو راه این دنیایی. مامان فدات بشه خوب رشد کن و زود بزرگ شو. دوست دارم نینی قشنگم.
سلام عزیزترینم.
الهی مامان فدات بشه که الان نزدیکترینی به من و چقدر ازین بابت به خودم میبالم و به بابایی پز میدم.
مامانی برات بگه که مامان و بابا بعد از 3 سال عقد(نامزد بودن) توی اسفند ماه 1388 با هم رفتن زیر یه سقف کوچولو..
تا وقتیکه 1 سال و 2 ماه از زندگیشون گذشته بود همیشه حرف تورو میزدن ولی از اینکه نتونن خواسته هاتو برآورده کنن و خوشبختت کنن میترسیدن.
تا وقتیکه من به بابایی اصرار کردم که وقتشه که تو بیای. اونم از بس نگران بود راضی نمیشد پس تصمیم گرفتیم استخاره کنیم.
زنگ زدیم به حاج آقا اونم استخاره گرفت و گفت "اونی که داره میاد قبولش کنین خدا آیندش رو اصلاح میکنه."
نمیدونی منو بابایی چقدر خوشحال شدیم که خدا باهامونه.
خلاصه اردیبهشت 90 من رفتم و آزمایشهای قبل بارداریو دادم.
تا تصمیممون رو عملی کنیم تیر ماه شد. تیر ماه که ماه تولد بابایی بود با سلام و صلوات و دعا و راز و نیاز تو رو از خدا خواستیم.
31 تیر هم بابایی رفت ماموریت و من 1 مرداد فهمیدم که تو اومدی توی دلم.
خدا خیلی مارو دوست داشت که تو رو زود به ما داد.
مامانی تو هم هول بودی که زود تر بیایا!!!!
الهی قربونت برم.
سلام عزیز دل مامانی. این اولین چیزیه که بعد از به وجود اومدن تو مینویسم. من 16 روزه که فهمیدم تو توی دل مامانی. اولاش مطمئن نبودم تا دوباره آزمایش دادم و دیگه مطمئن شدم که هستی. نمیدونی چقدر خوشحال شدم. نمیدونی چقدر از خوشحالی گریه کردم. خیلی دلم میخواست که باباییت کنارم بود و با هم شادی میکردیم ولی اون ماموریت بود مامان از روز اول با تو تنها بود. البته از بابایی دلگیر نباش. بابایی داره کار میکنه و دوریه من و تو رو تحمل میکنه که پول دربیاره و برای تو لباسا و اسباب بازیهای قشنگ بخره.... خوشگل مامان اولین کسایی که فهمیدن تو اومدی تو دل مامان، مادر جون و پدر جون بودن. خیلی خوشحال شدن و ذوق کردن.
بابایی 3 روز دیگه میاد و باهات حرف میزنه و نازت میکنه، بیچاره دلش واسه تو داره ضعف میزنه. خیلی ناراحته که تو این موقعیت قشنگ پیشمون نیست.
عزیز مامان 9 روز دیگه میرم سونوگرافی ازت خواهش میکنم زود بزرگ شو و خودتو به مامان نشون بده که دلم آروم بگیره. وقتی ببینمت و صدای قلب کوچولوی نازت رو بشنوم آروم میشم. خیلی دوست دارم نفسم.
بدون که دیگه نفسم به نفست بنده عسل مامان. پس مواظب خودت باش و خوب رشد کن و بزرگ شو و جاتو توی دل مامان محکم کن. الهی قربونت برم. |
|