نازترین نینی دنیا | ||
|
سلام عسل مامان. خوبی عزیزم؟ دلم برات یه ذره شده. پس کی میای بیرون که اون روی ماهتو ببینم؟!!!! عزیزم مامانی 25 ام که سه شنبه بود رفت سونوگرافی و برای اولین بار تو توی دل مامان دیده شدی و دیگه مطمئن شدم که هستی و مامان رو سر کار نذاشتی. دکی گفت سنت از اونی که فکر میکردیم کمتره و 6 هفته هستی . پس قلب کوچولوت دیده نشد و باید یه بار دیگه برم سونو. الهی قربونت برم تند تند بزرگ شو و قلبتو قوی کن که توی سونوی بعدی تالاپ تالاپ بزنه و دل مامان آروم بشه که تو سالمی. مامانی فدای اون قلب ناز و مهربونت بشه. راستی همون روز رفتیم خونه مامان و بابای باباییت و به اونا گفتیم که تو تو راهی. بعدم خاله ریحانه و خاله سمیه فهمیدن. همه خیلی خوشحالن. اومدن تو همه رو ذوق زده کرده. الانم سمیرا جون آبجی بابایی اومده پیشم که من زیاد کار نکنم و خسته نشم. الهی قربونت برم میبینی نیومده چقدر عزیز شدی. مامان جونم خیلی دوست دارم. مواظب خودت باش و قوی باش. بوس بوسسس بوسسسسس
سلام قشنگ مامان. خوبی عزیزم. امیدوارم دیروز توی راه شمال زیاد اذیت نشده باشی. مامان که خیلی کمرش درد گرفت. نفسم بالاخره بابایی اومد و ما شدیم یک خانواده شاد 3 نفره. خیلی خوشحالم که با همیم. دیروز بابایی نذاشت به هیچی دست بزنم گفت تو اذیت میشی. همه کارارو خودش تنهایی کرد. نمیدونی چقدر دوست داره. واست میمیره. به دنیا بیای دیگه چه کار میکنه؟!!!! 5 روز دیگه میرم سونوگرافی مامانی. تو رو خدا قلبتو قوی کن که تا اون موقع صداشو بشنوم. بعد از اون من و بابایی تصمیم داریم به مامان جون و باباجون و عمه هات هم بگیم که تو تو راه این دنیایی. مامان فدات بشه خوب رشد کن و زود بزرگ شو. دوست دارم نینی قشنگم.
سلام عزیزترینم.
الهی مامان فدات بشه که الان نزدیکترینی به من و چقدر ازین بابت به خودم میبالم و به بابایی پز میدم.
مامانی برات بگه که مامان و بابا بعد از 3 سال عقد(نامزد بودن) توی اسفند ماه 1388 با هم رفتن زیر یه سقف کوچولو..
تا وقتیکه 1 سال و 2 ماه از زندگیشون گذشته بود همیشه حرف تورو میزدن ولی از اینکه نتونن خواسته هاتو برآورده کنن و خوشبختت کنن میترسیدن.
تا وقتیکه من به بابایی اصرار کردم که وقتشه که تو بیای. اونم از بس نگران بود راضی نمیشد پس تصمیم گرفتیم استخاره کنیم.
زنگ زدیم به حاج آقا اونم استخاره گرفت و گفت "اونی که داره میاد قبولش کنین خدا آیندش رو اصلاح میکنه."
نمیدونی منو بابایی چقدر خوشحال شدیم که خدا باهامونه.
خلاصه اردیبهشت 90 من رفتم و آزمایشهای قبل بارداریو دادم.
تا تصمیممون رو عملی کنیم تیر ماه شد. تیر ماه که ماه تولد بابایی بود با سلام و صلوات و دعا و راز و نیاز تو رو از خدا خواستیم.
31 تیر هم بابایی رفت ماموریت و من 1 مرداد فهمیدم که تو اومدی توی دلم.
خدا خیلی مارو دوست داشت که تو رو زود به ما داد.
مامانی تو هم هول بودی که زود تر بیایا!!!!
الهی قربونت برم.
سلام عزیز دل مامانی. این اولین چیزیه که بعد از به وجود اومدن تو مینویسم. من 16 روزه که فهمیدم تو توی دل مامانی. اولاش مطمئن نبودم تا دوباره آزمایش دادم و دیگه مطمئن شدم که هستی. نمیدونی چقدر خوشحال شدم. نمیدونی چقدر از خوشحالی گریه کردم. خیلی دلم میخواست که باباییت کنارم بود و با هم شادی میکردیم ولی اون ماموریت بود مامان از روز اول با تو تنها بود. البته از بابایی دلگیر نباش. بابایی داره کار میکنه و دوریه من و تو رو تحمل میکنه که پول دربیاره و برای تو لباسا و اسباب بازیهای قشنگ بخره.... خوشگل مامان اولین کسایی که فهمیدن تو اومدی تو دل مامان، مادر جون و پدر جون بودن. خیلی خوشحال شدن و ذوق کردن.
بابایی 3 روز دیگه میاد و باهات حرف میزنه و نازت میکنه، بیچاره دلش واسه تو داره ضعف میزنه. خیلی ناراحته که تو این موقعیت قشنگ پیشمون نیست.
عزیز مامان 9 روز دیگه میرم سونوگرافی ازت خواهش میکنم زود بزرگ شو و خودتو به مامان نشون بده که دلم آروم بگیره. وقتی ببینمت و صدای قلب کوچولوی نازت رو بشنوم آروم میشم. خیلی دوست دارم نفسم.
بدون که دیگه نفسم به نفست بنده عسل مامان. پس مواظب خودت باش و خوب رشد کن و بزرگ شو و جاتو توی دل مامان محکم کن. الهی قربونت برم. |
|